زنده شده ام. یک جور زندهی پخته. یک وقت هست آدم طوری زنده میشود که هنوز داغ جوانی ست. شوووووور زندگی سر و کول وجودش را گرفته و شوق زیستن؛ تبدیل دنیا به بهشت و تغییر هر آنچه کریه به عالی، همهی مغز آدم را گرفته، طوری که واقعیت را نمیبیند. این بار جور دیگری زنده ام.
بعد از سالها تجربهی مرگ. بعد از سالها جان کندن برای زندگی؛ این بار طوری زنده ام که بشقاب پر نقش و نگار سفالینی از کورههای چند هزار درجه جان سالم به در برده، نشسته بر دیوار بتونیِ خانهای شهری، مسافر میان شب و روز. خوشی و ناخوشی؛ دل بستن و دل بستن و دل بستن
یک طورِ پختهای این بار زنده ام. پر از رهاییِ دلکندن، پر از پیدا کردن وابستگیهای ارزشمند و سرشارم از دلبستگیهایی که این همه سال انکارش نمیارزید. آدمیبه "جرات" زنده است. به عدد کارهایی که از سر جرات انجام میدهد. به عدد دل بستنهای با دل و جرات؛ به عدد محبت کردنهای محکم؛ به عدد رحم کردنهای پیاپی؛ به عدد بخشیدنهای پر قدرت...
محکم مثل رنگهای مینا روی مس